دریغ

هو

مدير مسئول محترم هفته نامه پنجره

اندوه اهل قلم و به‌ويژه اهل ادبيات بيشتر و همواره از سويي است كه دوايي و علاجي آن را نيست؛ اغلب از سوي آن‌ها كه خود قلمي دارند و علمي!

ناباورانه ابتدا شنيدم و سپس ديدم كه به ناروا در هفته‌نامه‌ي شما ادعايي رفته كه من يعني سيد ضياءالدين شفيعي چنان كه در صفحه‌ي 76 از شماره‌ي 173 مجله‌تان آمده‌است « در انتخابات يازدهم رياست جمهوري از زمره‌ي شاعراني بوده‌ام كه از شعر به مقصود تبليغ يا ستايش نامزدي بهره برده‌ام و...كذا و كذا »

آنان كه مرا مي‌شناسند مثل شما و هفته‌نامه‌تان( به ياد بياوريد شماره23 مجله‌تان را كه فصلي در معرفي من به مخاطبان‌تان داشته‌است) و آنان كه نمي‌شناسند حتي مي‌دانند كه نه تاكنون «بهره‌اي» از جريانات سياسي برده‌ام و نه بهره‌اي به آن‌‌ها رسانده‌ام ، تنها و همواره در سمت مردم بوده‌ام، حتي همين شعر كه شما به شهادت گرفته‌ايد نيز با صداي بلند همين ادعا را فرياد مي‌زند اين غزل به شهادت تنها مستندي كه دارد يعني وبلاگ‌هاي رسمي‌ام حاوي تاريخ مندرجي است كه نشان مي‌دهد نه به قصد استفاده  تبليغي سروده شده و نه به طمع بهره‌هاي احتمالي آينده ؛ سحرگاه 25 خرداد 92 .

اين كه چه كساني از انتشار مطبوعاتي اين اثر بي‌اجازه شاعر چه بهره‌هايي برده و يا خواهند برده براي چهره‌ي رسانه‌ايي مثل من چندان پنهان نيست اما آن چه پنهان است اين است كه چرا براي درج اين اثر هيچ تلاشي براي مراجعه‌اي ساده به صاحب اثر كه دسترسي به وي لااقل براي اهالي آن هفته نامه بسيار ممتنع بوده صورت نگرفته است؟!

من هرگز نمي‌خواهم كه پيوستي خارج از شعر به آن چه سروده‌ام بيافزايم و هرگز از خويش و سروده‌هايم باز نگشته‌ام چه ديروزها كه تمام قد در ميدان‌هاي پياپي جنگيده‌ام و چه امروزها كه جگردريده و موسپيد تنها با شعرهايم نفس مي‌كشم!

آب در چشم و كورسويي اميد در دل، فرداي اين سرزمين را نگرانم كه فرزندانم پدراني دهمرده چون مرا در ازدحام اين همه نادرستي رايج ، ناباورند و ناروايي‌هايي چنان كه شما در فقره‌ي اخير بر من و شعرم روا داشته‌ايد ، دلشكسته و و افسوسمند.

باشد كه لااقل اين سطرهاي به دريغ نوشته را در نخستين شماره‌ي مجله، موافق عرف و قانون فعاليت‌هاي رسانه‌اي، بي هيچ «پس و پيش» و «پي‌نوشت و پس‌نگاشتي» منتشر كنيد.

من نيز در همان تنها پنجره‌ي معتمد و بي‌دروغم؛ وبلاگ‌هايم، اين متن را خواهم آورد و داوري‌ها را به نزد داور خواهم انداخت!

سيد ضياءالدين شفيعي

پنجشنبه/ ششم تيرماه 1392

رو نوشت:

مدير مسئول محترم هفته‌نامه پنجره

جانشين مدير مسئول محترم هفته‌نامه پنجره

سردبير محترم هفته‌نامه پنجره

 

 

فرصت روحانی

خدايا...

باز مردم نگرانند پريشاني را

كاش اين بار نبرد سر قرباني را

 

پدران و پسران باز توافق كردند

تا رسيدن به سحر اين شب طوفاني را

 

مادر پير وطن آب به چشمان آورد

اشك خواهد برد آيا  تب هذياني را

 

بعد تب لرزه و پس لرزه  چه خواهد لرزاند

مُلك ترسيده و لرزيده به ويراني را !؟

 

تا سحر راه درازي است خدايا اين بار

رعد و برقي برسان اين شب ظلماني را

 

روح‌مان خسته است ، باران شديدي بفرست

از تو مي‌خواهيم اين فرصت روحاني را

 

سحرگاه بيست پنجم خرداد ماه 1392

 

 

 

 

یـــــلـــــــدا

 

 

 

 

حتما اینجا را هم ببینید

حالا نوبت خداست/ اول

 

1

 

در زمین

                درختی

                با آوندهای درخشان

و در آسمان

                آذرخشی

                                با ریشههای سرخ،

من

                به نزدیکی

                                 دورم.

 

 

1

 

On earth is a tree

with stems that shine;

and in the sky,

a comet with crimson tails;

I am far from near.

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

خارج از نوبت

 

حالا نوبت خداست!

 

 

دیگر نه نیست مانده و ...نه هست رفتهاست!

دیگر هر آن چه بود و نبود است رفتهاست

بود و نبود ما که دریغ و دروغ بود

جای دریغ نیست که از دست رفتهاست

 

بهار که نیامد...!

... اما من و خدا تصمیم گرفتهایم جایمان را عوض کنیم ؛ او پیدایش شود و من گم .

از این رو و زین پس از فضای این وبلاگ به نفع خدا استفاده میکنم و هر بار شعری از دفتر تازه منتشر شدهی «حالا نوبت خداست» را در سکوت با شما به تماشا مینشینم .

 

 

حتما اینجا را هم ببینید

بغض و خنده

 

 

برای  علی رضا سپاهی لائین:

 

برایت بغض آوردم،

برایت نازنینم خنده آوردم،

برای تلخی این روزها

شیرینی آینده آوردم...

 

بعد از سکوت / بیست و هشتم

 

خواب

 

هفت گاو فربه خورد هشتمین بهار را

خواب دیده‌ام عزیز، مصر سوگوار را

 

در تب ملخ نشست خوشه خوشه آرزو

آرواره‌ها جوید باغ برگ و بار را

 

بادهای هرزه گرد آن قدر وزیده‌اند

قاصدی نمی‌رسد چشم‌های تار را

 

ـ پیش چشم‌های ماـ نابرادران هنوز

پیرهن بهانه‌اند گرگ‌های هار را

 

چاه چاه، چاه چاه، چاه ها مکیده اند

یوسف امید را نیل بی‌قرار را

 

وعده می‌دهم به خود مثل وعده‌های پیش

خواب هشت سال بعد؛ آخرین بهار را

 

پی‌نوشت ها:........................................................................

 

اول:---------۵ مهرماه ۱۳۹۰

* تا بهار بعد، شعر تازه‌ای در این وبلاگ نقش نخواهد بست.

* از این پس تنها پی‌نوشت‌های کوچکی به اقتضای حال

در این‌جا خواهم آورد که بدانم و بدانید هستم!

 

 

دوم:

 

دیگه درد دلی واگو نمی‌شه

نشون عشق پرس و جو نمی‌شه

از اون  وقتی که رفتی دیگه حتی

خدا هم ضامن آهو نمی‌شه!

هفده دی القعده ۱۴۳۲

میلاد امام هشتم 

سوم:---------1 آبان 1390

افسوس که نیستی

اگر نه

یک شاخه گل محمدی به تو می‌دادم

تا با عطر آن

تمام دیکتاتورها را مسموم کنی.

                            زنده یاد سلمان هراتی

 

چهارم:--------11 آبان ماه 1390

 

علیرضا سپاهی لائین:

دلخون آن انار عزيزم كه درحجاب

يك عمر ماند و لقمه‌ی سطل زباله شد !

 

پنجم :-------- 22 آبان ماه 1390

 

صدا گم شد، صدا گم شد، صدا گم شد

صدا از آسمان افتاد و پیش چشم ما گم شد !

 

ششم :-------- 9 آذر ماه 1390

عاشورایی هایم اینجا و اینجا ست.

http://oo.blogfa.com/8809.aspx

http://oo.blogfa.com/post-62.aspx

 

هفتم :-------- اول دی ماه 1390

 

دیگر یلدا رفته است

و شب قدم به قدم

فرو خواهد ریخت

تا سرانجام

که بهار بیاید

و حکومت مطلق روز

آغاز شود.

 

هشتم:---------8 اسفندماه ۱۳۹۰

 

بهار

اگر واقعا بهار باشد

با یک گل

آغاز می شود

و معمولا در زمستانی سخت!

و جدایی

- حالا -

گلی نادر !

 

 

 

حتما اینجا را هم ببینید   

 

بعد از سکوت / بیست و ششم

 

 

 

 

از دفتر خاطرات بهار

 

۱

سلام

یک سال تمام

منتظرت بودم.

 

۲

دیروز

وقتی که آمدی

اولین روز آشنایی‌مان

                    طی شد.

 

۳

کنارت نشسته‌ام

در آینه‌ی سفره‌ی هفت سین.

 

 

۴

ماهی

از دریا

تا تنگ

   به دنبال تو آمده‌است.

 

۵

حافظ

هر سال

برای آمدنت

قرآن می‌خواند.

 

۶

رنگ به رنگ می‌شود

این سنبل

بر سفره‌ای که تو

با سوسن نشسته‌ای.

 

۷

هفته‌هاست

قلبم را

برایت

عیدی آورده‌ام.

 

۸

عید دیدنی

یعنی

دیدنِ من با تو.

 

۹

چمدانت را باز کن

و حتی

زمستان را

با من باش.

 

 

۱۰

انگشتانم

برای شمردنِ نامت

تمام شد

و شکوفه زد.

 

۱۱

تقویم

تو را به من رساند

تقدیر

آه، تقدیر...

 

۱۲

قسم می‌خورم

با تو خوشبخت باشم

و پاییز و زمستان را

              فراموش کنم.

 

 

۱۳

باز می‌شود

این بخت

که سخت  محتاج تو بود

سیزده بدر

دامن گلدارت را بپوش!

 

حتما اینجا را هم ببینید  

 

بعد از سکوت /بیست و پنجم

 

 

قیام

 

قطره قطره گریه کرد ابر تا تمام شد

آسمان شکست خورد، شهر ازدحام شد

 

شب که لخته لخته بود، ریخت روی شیشه‌ها

شیشه‌ها بخار کرد، تیرگی مدام شد

 

روز مثل شب سیاه، شب چروک و چرک بود

ماه خون دماغ کرد، صبح رنگ شام شد

 

نقره بود، قیر شد، آسمان اسیر شد

چشم‌ها که پیر شد، چاه پشت بام شد

 

ماه، ماه نخشب است، این فریب هر شب است

در زمین خدا نبود، بندگی تمام شد

 

سال‌ها سکندری، مستی و قلندری

رقص‌های بندری، عاید عوام شد

 

زنده باد و مرده باد، مرد گفت و مرده گفت

زندگی به باد رفت، صرف ننگ و نام شد

 

ای غروب بی‌اذان! ابر گریه می‌کند

شهر در رکوع بود، ناگهان قیام شد.

 

حتما اینجا را هم ببینید  

 

 

بعد از سکوت / بیست و چهارم

 

 

پله‌هاي‌ سقوط‌

          برشي از يك ‌مرثيه‌

 

باورهاي‌ مريض‌

به‌ نقاشي‌هاي‌ متحرك‌ معتادند

و قورباغه‌هاي‌ درشت‌

                   به‌ مرداب‌هاي‌ راكد

‌‌ اول؛

ميدان‌ها،

 توزيع‌ عادلانه‌ي‌ آب‌ و برق‌اند

دوم؛

زرگر‌ها

ماليات‌ هشت‌ سال‌شان‌ را

 يكباره‌ مي‌دهند

و صلح مي‌كنند

                   ناگهان

 با ضمانت‌ هشتساله!

سوم؛

خيابان‌ پر است‌

 از گربه‌هايي‌

 با چشم‌هاي‌ درشت‌

دوپله يكي؛

اين‌جا پله‌هاي‌ سقوط‌

و نمودارهاي‌ اقتصادي‌

                   هميشه‌ سر بالا‌ست‌.

**

‌‌روي پله‌ي آخر؛

ايستاده‌ام

چشم‌ در چشم‌ پيرمردي‌

كه‌ بقچه‌ي مهرباني‌اش‌ را

بسته‌ است‌...

 

حتما اینجا را هم ببینید  

 

بعد از سکوت / بیست و سوم

 

 

عاشورا

«ان لم یکن لکم دین

 و کنتم لاتخافون المعاد،

 فکونوا أحرار فی دنیاکم»۱

۱

امام حسین

شرقاشرق

 ایستادهاست

 پیشاروی مردم و انقلاب

انقلاب

بینابین آزادی

و امام حسین(ع) ،               

۲

میگریند

 _ در میدان _

انقلابیون

به خاطر حسین(ع)

در اندوه آزادی

۳

.

.

.

یا حسین!

 

 

...................................................................................................

۱ -

«اگر شما را  دین، ممکن نیست

و بیمناک نیستید از معاد،

پس از آزادگان باشید ، در دنیایتان»

 

عاشورایی‌های دیگر را از اینجا  بخوانید

 

 

حتما اینجا را هم ببینید  

بعد از سکوت/بیست و دوم

 

 

روزی پدرها

 

دلم ابری است ،

بگذارید تا باران شود پیدا

مبادا داروک!

آواز تو پنهان شود پیدا

مبادا عشق در پستو بماند، عقل در زندان

مبادا بغض روی سفره

جای نان شود پیدا

قرق بسیار سنگین است و ماه از گرک میترسد

مگر در بیشه،  

هیهایِ نیِ چوپان شود پیدا

اگر غوکان به  شالیزار ...

                         ـ شالیزار ـ

                                           می‌‌میرد

اگر زالو فراوان شد، تب و هذیان شود پیدا

تمام دشت را روزی پدرها عشق پاشیدند

به امیدی که فردا کودکی خندان

 شود پیدا

چه خونها خورد بعد از آن ، وطن این مادر گریان

که از نیل حوادث ، موسییِ عمران شود پیدا!

کبود از گریه شد کودک ولی ساحل نشد پیدا

از این دریای بییونس مگر طوفان شود پیدا

**

چه طوفانی، چه بارانی، عجب آغاز و پایانی !

چهل تردید برگردیم

تا ایمان شود پیدا

 

حتما اینجا را هم ببینید  

 

 

 

بعد از سکوت/ بیست و یکم

 

 

 

فکر میکردم سکوت آزاد است

 

خاطراتی به خاطر قیصر

۱

با آنکه میدانم بیتابی علاج واقعه نیست اما بیتابم ، حالا که قیصر رو در نقاب خاک کشیده است نمی توان تنها به باریدن اشکی بیاختیار بر ایوانچهی شعرخانهاش دل خوش داشت .

از نالهی گداخته سرتا به پا پرم

مرهم، علاج سینهی چاکم نمیکند.

 

سه شنبهی ناگزیر آمده است و حتی حالا که مرگ او را«تنها» برگزیده نمیتوانی با او خلوت کنی و بی اختیار یاد «تدفین مادربزرگ » میافتی و این که چگونه «حرص و ولع، روی شعور] همه [آرمیدهاست» و «حس ظالمانهی تقسیم» پشت درهای بیمارستان دی قدم میزند.

 

۲

برای خلوت با او کافیست خودت را از هیاهو عبور دهی و به گذشته فکر کنی. مهم نیست به کدام دیدار و چه تاریخی مثلا همان طور که پشت چراغ قرمز منتظری ممکن است خوانندهای از رادیو شعرش را بخواند و تو را سالها به عقب براند ؛ زمستان سال ۱۳۷۰ ساختمان سروش نوجوان.

بین دو کلاس از دانشگاه آمدهای او را ببینی و از بایگانی مجله‌ی سروش برای تکمیل یادنامهای که برای «سلمان» در دست انتشار داری ، استفاده کنی. صحبت گل میاندازد و به اصرار او چند شعر می خوانی و... کلاس بعد از دست رفتهاست و تازه قیصر تو را در کتابخانهی مجله به «عمران صلاحی» معرفی کرده با کلی لطف و لقب که مایهی شرمندگیات میشود.

۳

شرکت درجلسهی شعری در تالار دانشکدهی ادبیات بهانهای است تا او را در آستانهی یکی از کلاسها ببینی، دوباره صحبت «سلمان» به میان میآید و دغدغهی اینکه جای یک زندگینامهی کامل از او خالی است.

ابرازتمایل میکنی دست به قلم شوی و ... ساعتی این گفتگوی سرپایی در راهروهای دانشکده طول میکشد و طرح زندگی نامهی داستانی سلمان در همان دقایق با برکت شکل میگیرد، چنانکه دیدار بعدی دیدار تقدیم دست نوشتهی «بیدار تر از صبح» است.

قیصر بخشهایی از کتاب را سرپایی تورق میکند ، از نثر ونحو کتاب راضی است و پیشنهاد میکند برای تطبیق حوادث کتاب با وقایع زندگی سلمان یک نسخه از دستنویس را برای محمد هراتی هم بفرستم.

۴

خبر میرسد که او و همسرش برای تولد فرزندشان به بیمارستانی که از قضا محل کار همسر تو نیز هست، آمدهاند همسرت میگوید« دوستت چقدر بیتاب است اگر فرصت داری بد نیست بیایی و ...» و تو همیشه برای قیصر فرصت داری و دقایقی بعد قیصردرحیاط بیمارستان میرزا کوچک خان ناباورانه و متعجب تو را در آغوش میگیرد و التهاب بیسابقهاش را در پرسشهای پیاپی پنهان میکند. به او اطمینان می دهی از هیچ کمکی برای تولد بیخطر فرزندش دریغ نخواهد شد .

کمی آرام می شود و دوباره سلمان و دوباره شعر. و ناگهان صدای گریهی نوزاد .....

۵

جلسات ماهانهی خانهی کتاب، انتشار پایان نامهی «سنت و نوآوری‌ در شعر معاصر» را بهانه کردهاست تا قیصر و دیگران در اینباره سخن بگویند، آقای محمدخانی خبرت میکند .

کمتر زبانی به نقصان اثر باز میشود و اغلب گفتگوها به تحسین است تا آنکه جلسهی رسمی پایان می یابد و حاشیهها شروع میشود.

با فرو کشکردن حجم دیده بوسیها و مصافحهها، استاد منتظر است همه بروند وخود به رسم میزبانی بعد از دیگران. فرصتی دست میدهد سراغ از کارهای تازهات میگیرد، نام آخرین کتابت را میگویی:«سکوت آزاد است»تاملی میکند و میگوید «فکر میکنی سید ! ، کی گفته سکوت آزاد است ؟»

همه رفتهاند و سنت و نوآوری در دستان قیصر آرام گرفته است .  

 

                                   تهران ۱۴ آبان ۱۳۸۷

                        شامگاه هفتمین روز در گذشت قیصر 

حتما اینجا را هم ببینید   

بعد از سکوت / بیستم

 

 

 

روزنامهها

 

شامگاه

میز پر است

از هذیان و حسرت:

همیشه دیوانهای

 در صدر خبرهاست

o o

صبحگاه

ماشینها

پشت به پشت

و ساختمانها

رو در رو

و پیادهروها

بیاعتنا ورق می‌زنند

روزهای مرا

o o

هر روز

گم میشود

ترانهای شبانه

 از من

در اندوه این شهر

فردا

پاک خواهد شد

پنجرههای جهان

با روزنامهای

که این شعر را

چاپ کردهاست

 

 

حتما اینجا را هم ببینید   

بعد از سکوت/نوزدهم

 

 

صدایی در دل کوهی

 

به شمشیری که می‌رقصد چنین در مشتِ افسرها

سری باقی نمی‌ماند در این آرایش سرها!

 

سری می‌افتد از گردن، سری می‌افتد از زانو!

سری از تاج می‌افتد ، سری از روی منبرها

 

سری با گریه می‌خندد، سری با خنده می‌گرید

سری افتاده در مسجد ، سری در جمع کافرها

 

تلاشی سرسری دارند این مردان سلمانی؛

به دنبال که افتادند سلمان‌ها و بوذرها

 

چه سربازان بی‌رحمی ، چه سرداران سرگرمی

دریغا ما و میدان‌ها ، دریغا ما و سنگرها

 

غباری ماند و اندوهی، صدایی در دل کوهی

امیدی در پس اشکی، سرودی لای دفترها

 

 

بدون سکوت

باز خوانی و رونمایی از کتاب «شاید عاشق شده باشم»

 

دومین اثر از تریلوژی سید ضیاءالدین شفیعی در فرهنگسرای ابنسینا بازخوانی و رونمایی میشود .

 

 

این کتاب که با نام «شاید عاشق شده باشم» و از سوی انتشارات هنر رسانه اردیبهشت منتشر شدهاست، سی شعر با موضوع عشق را شامل میشود که توسط یک شاعر انگلیسی زبان با نام جی.دان به این زبان بازسرایی شدهاست. این کتاب برای نخستین بار در ایران به صورت ویدیوکتاب عرضه شده و در آن برای هر یک از قطعات یک ویدیوآرت جداگانه طراحی شده است.

در مراسم بازخوانی و رونمایی این کتاب، سید احمد نادمی و دکتر مژگان عباسلو به نقد و بررسی آن خواهند پرداخت و مترجم اثر در بارهی ویژگیهای زبانی و دلایل استقبال از این کتاب در خارج از کشور سخن خواهد گفت.

این مراسم در حضور شاعر «شاید عاشق شده باشم» چهارشنبه ۳۱ شهریور، راس ساعت ۴ عصر در فرهنگسرای ابن سینا واقع در شهرک غرب آغاز خواهد شد .

حتما اینجا را هم ببینید

 

بعد از سکوت /هیجدهم

 

فصلی از یک مثنوی بلند

 

... پيچيده‌ بود بوي‌ خيانت‌ ميان‌ شهر

شمشيرهاي‌ هرزه‌ي‌ رنگين‌ زبان‌ شهر

در دل‌ براي‌ قدرت‌ و غوغا نفس‌زدن‌

بر لب‌ براي‌ حضرت‌ مولا(ع) نفس‌ زدن‌

يعني‌ درست‌ مثل‌ همين‌ شهر ما شدن‌

گاهي‌ به‌ هم‌ رسيدن‌ و گاهي‌ جدا شدن‌

بر لب‌ خداخدا و به‌ دل‌ مثل‌ بولهب‌

قرآن‌ به‌ دوش‌ بردن‌ و حمالة‌الحطب‌

**

دشوار شد، سخن‌ به‌ صراحت‌ بگو عزيز

حالا كه‌ فرصتي‌ شده، راحت‌ بگو عزيز

رؤ‌يا كه‌ جرم‌ نيست‌ بگو مو به‌ مو بگو

سر را بلند كن، به‌ خودم‌ روبرو بگو

**

سر را بلند كردم‌ و خواب‌ از سرم‌ پريد

دلشوره‌ی حساب‌ و كتاب‌ از سرم‌ پريد

با خود حساب‌ كردم‌»اگر كربلا شود

ميدان‌ انقلاب‌ اگر نينوا شود»

لابد حسين‌ تشنه‌ و تنها نمي‌شود

قبلاً‌ اگر شده، شده، حالا نمي‌شود ...

 

ادامه نوشته

بعد از سکوت /هفدهم

 

آتش و آسمان

 

در می‌زنم امشب، در هفت آسمان را

می‌گردم امشب ، کوچه‌های کهکشان را

 

هفت آسمان خاموش و وهم‌آلود و سنگین

در خویش پیچیده‌است بهتی ناگهان را

 

می‌بیند و باور ندارد دیده باشد

از ابتدا تا انتهای داستان را

 

«شاید موذن دیرتر برخیزد امشب

آهسته‌تر نجوا کند متن اذان را

 

ایکاش امشب ماه سنگین‌تر بخوابد

یا جای خود مامور دارد دیگران را»

**

اما صدای پای او در کوچه پیچید

نزدیک‌تر ،نزدیک‌تر ، باری گران را

 

پیرانه‌سر محراب واکرده است آغوش

سرمست وصل دیگری عشق جوان را

**

شهر هیاهو ، شهر مردان مخنث،

شمشیر زد از پشت ، ماه مهربان را

 

تاریک شد صحن جهان در سجده‌ای تند

آتش کشید آرامش هفت آسمان را

 

خاکستری در سینه از آن داغ جاماند

خاکستری تا در بگیراند جهان را

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

 

بعد از سکوت / شانزدهم

 

 

جشني‌ كه‌ تويي‌

زمزمهای در نیمه‌ی رمضان

حُسنت‌ شكوفهاي‌ است‌

كه‌ ماه،

- نيمه‌ راه‌- 

دف‌ مي‌زند نامت‌ را

در جشني‌ كه‌ تویی.

 

نخستين‌ گل‌

به‌ جرم‌ تيغ‌هاي‌ صريحي‌ كه‌ داشت‌

          ‌‌          ‌‌          ‌‌ پرپر شد،

 

تو

به‌ جرم‌ تيغ‌هايي‌ كه‌

          ‌‌          ‌‌          ‌‌  نداشتي‌

و رنگ‌ سرخ‌

          ‌‌          ‌‌جرم‌ گل‌ سوم‌ بود.

 

اي‌ نام‌هاي‌ معطر پي‌در‌پي‌ !

وقتي‌ كه‌ بشكنيد

عطر تمام‌

جز به‌ گل‌ ياس‌ باغ‌

پهلو نمي‌زند.   ‌‌         

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

 

بعد از سکوت / پانزدهم

 

 

 

سفر

 

 

همین حالا

اسمم را بر می‌دارم و

ـ از این شهر ـ

می‌روم

حتی قطب،

خورشیدِگرم‌تری دارد

و مجسمه‌های یخی

به عدالت

 نزدیک‌ترند!

 

می‌روم،

آمازون حتی

        به قدر گرسنگی‌اش

شکار می‌کند،

و در

ممنوع‌ترین جزیره

آزادی

                    آزاد است،

 

خدا

سال‌ها پیش

             از این‌جا رفت!

و حالا

و هنوز

در جهان

   مردان و زنان بسیاری

                         موحدند.

می‌روم

دفترهای شعرم را

به کودکانی می‌سپارم

ـ رهاـ

شاید بادبادکی بسازند

خرسند

در آسمان گشاده‌ی جهان!

 

 

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

بعد از سکوت / چهاردهم

 

 

 

محکوم

 

آزاد می‌شوند

روز تشییع جنازه‌ام

لباس‌ها

کیف‌ها و

           کلیدها

حتی شناسنامه‌ای

که سال‌ها گرفتار نامم بود

تنها شعرها

-       آه شعرهایم -

در حبس ابدند.

 

حتما اینجا را هم ببینید

بعد از سکوت/ سیزدهم

یک رابطهی خصوصی

 

دیروز یکی برایم خصوصی نوشته بود :

 

توسط: بگذار گمنام!

خسته و تکیده از گرمای نمایشگاه...می رفتم که مردی را دیدم شبیه سید!
مات ایستادم، سید!.....چقدر در زمان هضم شده ای مرد! شاید هم من گمم،
موهایت بلند، و بی تعارف زیبا، اما زمانه، بلندی موی تو را جور دیگری معنا می کند و شعرهایت، خالی از هیچند، و نثرهایت پر از سرما، بی تعارف...
کاش جنگاورانه تر بسرایی، کاش خداوارتر و بی خود
تر بنگاری و کاش در رزم مردان بی نشانی که داغ سرخ بر روح زدند و رفتند...همچنان می ماندی؛
و کاش در جنس آنان بی سنخ نمی شدی،
سید! برگرد.... برگرد تا باقی شوی که می ترسم از فنایت؛ به فدایت که در انتظارم تا سالی دگر و اردی بهشتی و شاید گفتی و شنودی.
 

 

 

اما من که با کسی رابطهی خصوصی ندارم، دارم؟

تا به حال هم به بقا و فنا فکر نکردهام و از هیچ راه رفتهای هم برنگشتهام:

سالهاست (بیش از بیست و پنج سال) که فقط در شعر زیستهام و با شعر و باز سالهاست که در رسانه ها و با آن ها.

لااقل برخی که منصفترند میدانند که در همهی این سالها همانی بودهام که دین و سرزمینم را فرزندی غیرتمند باید باشد؛ روزگاری طلبهای ابجد خوان و زمانی امدادگری جسور و گاهی رزمندهای کوچک و چندی دانشجویی گمنام، ایامی روزنامهنگاری دیگرگون و چند سالی مدیری متفاوت و شاید در همهی این زمانها شاعری .

جنگ که تمام شد به اندازهی موهای سرم روز را از شمال تا جنوب سرزمینهای آسمانی جبهه به شب رسانده بودم، و آن قدر آهن پاره با خودم داشتم که مدام میبایست از میدانهای مغناطیسی شهرهای بزرگ بگریزم.

اولین و موثرترین صفحهی ادبیات مقاومت را در حالی در روزنامهی سلام راه انداختم که هنوز عصای یادگاری از جنگ را با خود داشتم .

حالا با بیش از چهل عنوان کتاب و چهل سال عمر، هنوز هم ناگفتههای بسیاری از دیروز امروز خود ودیگران این سرزمین درسینه دارم .

میتوانستم عزیزتر و ظاهرالصلاحتر از این باشم و ادا و ردایی پرمشتریتر از این برتن کنم.

میتوانستم شبیه و مشتبه به هر کسی بشوم مثل بسیاری از نامهای رایج امروز ، کاری که هرگز نکردهام، هرگز جز آن چه که بایسته و شایسته یک شاعر غیرتمند شیعی بودهاست نبودهام؛ هرگز غیر از سید ضیاءالدین شفیعی نبودهام.

 

          ‌غزل‌ يتيمي‌                         

  

در يتيم‌ ساليِ‌ گريه‌هاي‌ بي‌صدا

داد مي‌زنم‌ هنوز دردهاي‌ كهنه‌ را

 

آي‌ آسمانيان! قرص‌ ماهتان‌ شكست‌

باز هم‌ گرسنه‌ ماند سفره‌ي‌ دل‌ شما

 

نان‌ نماند و جان‌ نماند، هي‌هي‌ شبان‌ نماند

گله‌ در امان‌ نماند، گرگ‌ برد بره‌ را

 

باد و صيحه‌اي‌ نماند، اسب‌ و شيهه‌اي‌ نماند

تكسوار پير رفت‌ يك‌ غروب، تا خدا

 

دست‌ آسمان‌ تهي‌ است، صحن‌ سينه‌مان‌ تهي‌ است‌

صبح‌ از اذان‌ تهي‌ است، آي‌ خواب‌ مانده‌ها!

 

او غريب‌ بود و رفت، بي‌شكيب‌ بود و رفت‌

سوز بغض‌هاي‌ اوست، مانده‌ در گلوي‌ ما

 

 

 

بگذار بگذریم

باقی بقایتان

حتما اینجا را هم ببینید

بعد از سکوت / دوازدهم

 

دقيقاً‌ كابوس‌

 

خروس‌

زنگ‌ نزد

با سرعت‌ از کشتارگاه‌ گذشت‌

و اضطرابش‌ را براي‌ ماه‌

‌خواند.

 

ديوانه‌ شدم‌

تا اين‌ شعر

خودش‌ را به‌ چهار راه‌ برساند

‌و صبح.

 

هذيان‌ مي‌جوم‌

تا از ساندويچ‌ مرغ‌ خوشمزه‌تر

و از موهاي‌ بلند

‌آشفته‌تر باشم‌ .

  

...

بعداً‌

اين‌ كابوس‌ را

‌بايد دقيق‌تر بنويسم‌

حتما اینجا را هم ببینید

 

بعد از سکوت/ یازدهم

 

کلاغ

 

امشب که ماه

دیگر ستارهای برایم نمیزاید

و ابر

تمام صورت آسمان را

             گرفتهاست

من

      از لای انگشتان این درخت

                   به تو نگاه میکنم

و بی آنکه بترسم

                    تسلیم میشوم.

دیگر تاریکی

              دیگر تو...

 

 

پوک میشود

این استخوانهای شکسته

و آزاد میشود

از لای لحدها

            بخار آرزوها.

 

پاییز

ابری سیاه

از لای انگشتانِ این درخت

گریه میکند

بر من که سبک شدهام

و جایم را

     به یک کلاغ

          تعارف میکنم !

حتما اینجا را هم ببینید

 

بعد از سکوت / دهم

 

 

 

ماهیگیر

 

در این شب مستأصل

سوار بر عقربههایی که

 لنگ

                  لنگ

روحم را پوچ میکنند

منتظرم

مثل قلابی که

حلقوم ماهیان را

               حوصله میکند

مرگ،

مثل برکهای که همراه شده باشد

 تمنای ماه را

                   در مدّی بلند

بالا میآید

            از زانوان برهنهام

و من

هنوز

همان مرد ماهیگیر

که به قلاب ماه میافتم

وقتی مدّ

       کامل شده باشد.

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

 

بعد از سکوت/نهم

تُنگ

 

تُنُک و تنگ

بر سفره‌ی هفت سین

سوخته و سر به زیر

نشسته اند

سکوت قرآن نمی‌خواند

و محول الحول

رفته‌است،

 

بهار

از پشت مشت‌های خشونت

درحجم گور‌های عمودی

زرد ،

 

ایران

مادری که سفره‌ی هفت‌سین‌اش را

تنها و تَنگ

بر دامن دماوند چیده است؛

دختران غایب

پسران غایب

پدران در پیچاپیچِ اندوه و خشم،

 

-        برچیده باد سوگ!

-        برچیده باد خواب!

این‌ها را مادرم زمزمه کرد

وقتی که ساعت به ناگزیر

عید را

نشان می‌داد

 

من شعرم را فرستادم

همه‌ی ماهی‌ها را

از تُنگ

به دریا برگرداند 

 

حتما اینجا را هم ببینید

بعد از سکوت/هشتم

سانسور

 

 

 

سفید

سفید

        سفید

بگذارید

       همه ی شعرهایم را

همین طور

           سپید بنویسم

تا منتقدین

           بگویند؛

فیلسوفانه است

کودکان راحت تر

                   از بر کنند

ناشران

نگران مجوز نباشند

شاید

حتی

دست هیچ سانسوری

به دامنش

           نرسید!.

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

بعد از سکوت / هفتم

 

به‌ جاي‌ خيرگي‌

 

از میان شاعران هم نسل من شاید هیچکس به اندازهی بنده توفیق درک مستمر آموزههای  استاد علی معلم دامغانی را نداشته است یعنی بیش از یک دهه از  ۶۹ تا۸۰ هر هفته چهارشنبهها در آن جلسات مشهور شعر و تقریبا بدون هیچ وقفهای ، وقتی در تابستان سال۷۲ و بعد از چند سال سکوت شعری، ایشان مثنوی «نی انبان مشرک» و چند مثنوی دیگر با همان حال و هوا را برای نخستین بار در همان جلسات خواندند و به زعم من پای شعرشان در پیچ تند سیاست زدگی لیز خورد و از گردونهی بایدها و نبایدهایی که خود ایشان سالها از ورای شعر خاقانی و بیدل و... برکشیده بودند و برای ما گفته بودند ، خارج شد به همین جهت من در پاسخ، مثنوی کوتاهی گفتم که البته تا سالها به حرمت ایشان منعکس و منتشر نشد.

ده سال بعد ، یعنی همین یکی دوسال پیش، جلسه شعری در دانشگاه تهران برگزار شد و من حضور ایشان را مغتنم شمرده و بیآن که توضیحی بدهم آن مثنوی را که حالا دیگر چند سالی از انتشارش در مجموعه شعرهایم۱ میگذشت در جمع دانشجویان و برخی شاعران هم نسل خودم خواندم .

وقتی جلسه پایان یافت و به رسم معهود این گونه شب‌ِشعرها همگی در دفتر میزبان جمع شدیم، ایشان بنده و آن شعر را مورد تفقد قرار دادند و از تفاوتهای معنادار آن شعر به نسبت همهی آثاری که در جلسه شنیده بودند یاد کردند و اصرار فرمودند که نسخهای از شعر را در اختیارشان قرار دهم .

**

حالا دوباره نام ایشان بر سر زبانهاست ، و این بار نه شعر ایشان که خودشان در پیچاپیچ سیاست و لیزخوردگی. من هم مدتی است توفیق دیدارشان را از دست دادهام ، شاید خالی از لطف نباشد آن مثنوی سالخورده را بیاورم و امیدوار باشم به محضرشان برسد.

 

«شرحه‌ شرحه‌ است‌ صدا»، در نفس‌ شب‌ پاها

شب‌ نخفته‌ است‌ كه‌ بيدار بماند با ما

شب‌ دروغ‌ است‌ ولي‌ صبح‌ به‌ جا خواهد ماند

بعد از اين‌ تنها يك‌ صبحِ‌ صدا خواهد ماند

شب‌ برادر نيست‌ با صبح، همه‌ مي‌دانند

ماه‌ بر در نيست‌ تا صبح، همه‌ مي‌دانند

اسب‌ شب‌ «اَحوَل»‌ بود از راه‌ بيرون‌ زد و رفت‌

نيمه‌ شب‌ آمد و بر صبح‌ شبيخون‌ زد و رفت‌

دشتِ‌ آواز تو را ماه‌ درو كرد آخر

روز سربرزد و شب‌ جامه‌ی‌ نو كرد آخر

**

قبض‌ و بسط‌ است‌ همين‌ روز و شب‌ پي‌ در پي‌

روز شد، خيرگي‌ و خفتن‌ بي‌گه‌ تا كي؟

«مي‌دمد ماه» ولي‌ تيغ‌ دودم‌ ، كاري‌ نيست‌

راه‌ صعب‌ است‌ ولي‌ چاره‌ به‌ عياري‌ نيست‌

دشنه‌ در چشمه‌ نشویيد كه‌ خون‌ مي‌رويد

باز در باديه‌ سوداي‌ جنون‌ مي‌رويد

**

شعر؛ شمشيري‌ است، در معركه‌ خواهد رقصيد

تا... كِه‌ مي‌غلتد در خاك‌ و كِه‌ خواهد رقصيد؟

**

«چيزي‌ اينجاست، بلي‌ هست، و چيزي‌ كم‌ داشت»

نفس‌ اين‌ «بلبله»‌ از روح‌ كلاغان‌ هم‌ داشت

‌باز، اين‌ نفس‌ برادر كشت‌، قابيلي‌ شد

گرچه‌ يك‌ دست‌ صدا داد ولي‌ سيلي‌ شد

**

تا پدر مرد، زره‌ را به‌ «ازاري‌» داديم‌

نفس‌ بر گرده‌ی‌ ما بود و سواري‌ داديم‌

وقت‌ كوچ‌ است‌ ولي‌ عربده‌ «كودك»‌ را كشت

‌نفس‌ آنقدر «شموسي»‌ كرد تا شك‌ را كشت‌

بس‌ كنيد عربده، اين‌ هرزه‌ دري‌ بي‌حد شد

چشم‌ از خواب‌ بداريد سحر خواهد شد

ديو، آن‌ خواب‌ و خيالي‌ است‌ كه‌ در سر داريد

حاصل‌ وسوسه‌هايي‌ است‌ كه‌ از بر داريد

خواب‌ آشفته‌ چه‌ ديديد؟ چرا آشفتيد

گفت‌ استاد و شما گفته‌ی‌ او را گفتيد!

خواب‌ آشفته‌ به‌ تعبير نخواهد آمد

كاري‌ از اين‌ علم‌ و شير نخواهد آمد

باد مي‌خسبد و اين‌ عربده‌ها مي‌ميرد

تيغ‌ را يك‌ نفر از دست‌ شما مي‌گيرد

حربه‌تان‌ دشنه‌ی تيزي‌ است، نخواهد پاييد

جنگ‌تان‌ جنگ‌ غريزي‌ است، نخواهد پاييد

پيرتان‌ كيست‌ كه‌ اينگونه‌ ستم‌ خواهد كرد

اسب‌تان‌ كره‌ی‌ دُلدُل‌ نيست،‌ رم‌ خواهد كرد

**

كژدم‌ نفس‌ اگر زهر هلاهل‌ دارد

نر‌ي‌ و مادگي‌ قوم‌ چه‌ حاصل‌ دارد؟

**

پيرتان‌ گفت‌ «چو گفتند نبايد نشنود»

دست مگشای به پایی که قلم‌ خواهد بود

كوره‌ راه‌ پدران‌ در شب‌ طوفان‌ گم‌ شد

ابر آنقدر رجز خواند كه‌ باران‌ گم‌ شد

اسب‌ تشنه‌ است‌ بِهل‌، آب‌ به‌ حكمت‌ آريم

‌خيرگي‌ بگذار، تا شام‌ نه‌ فرصت‌ داريم‌

 

 


 


 ۱-  مجموعه شعرهای«شرح خواب‌های گمشده » ۱۳۷۲ حوزه هنری

 و «خیال‌های شهری» ۱۳۸۶ انتشارات تکا

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

 

 

 

بعد از سکوت / ششم

این حسین من نیستم!

زمستان سال۸۷ در میانه‌ی دهه‌ی فجر به دعوت و همت شاعر ارجمند دکتر سید علی موسوی گرمارودی جمعی از دوستان شاعر همراه شدند تا شعر عاشورایی را پاس بدارند و هریک تازه‌ترین آثار خود را ارائه کنند.

دانشگاه آزاد تفرش میزبان ما بود و ما یعنی موسوی گرمارودی ، موسی بیدج، خسرو احتشامی، محمد جواد محبت ، حسین اسرافیلی ، افشین علاء ،  ناصر فیض ، سعید بیابانکی، مرتضی امیری اسفندقه ، سعید یوسف نیا و احتمالا یکی دو شاعر دیگر.

در آن سفر شعرهای زیادی خوانده شد و گفتگوهای بسیاری در گرفت از جمله پیرامون چند غزل و یک مجموعه پیوسته از شعرهای غیرکلاسیک از من که آن ها را هم در برنامه‌ی رسمی خواندم و هم در جلسات غیررسمی ارائه کردم.

نوع نگاه و شیوه‌ی طرح بسیاری از مسائل روز مربوط به ماجرای عاشورا مورد توجه اغلب دوستان همراه قرار گرفت و انگیزه‌ای شد برای خلق آثاری با همین رویکرد.

اکنون که از پی عاشوراهای اخیر وطنی ، آن عاشورای بی‌مثل و جاودان در راه است برخی از قطعات آن مجموعه را در پی می‌آورم       

 

اول/ غریبه

 

می آیی

با گلوی بریده

              پشت میکروفون می ایستی

- این زینب خواهر من نیست

   قهرمان داستانهای شماست

جمعیت هنوز

       برایت گریه می کند

- این زین العابدین پسر من نیست

جوان‌ها می‌گویند

              عجب سبک جدیدی!

- این حسین من نیستم

چراغ ها روشن می‌شود

دوربین‌ها خاموش

 

شایعه کرده‌اند

امسال غریبه ای

       هیئت‌های عزاداری را

                     به هم می‌ریزد.

 

 

دوم/ هیئت

 

عباس را

          فرستاده‌ای

          آب ببرد.

اما

امسال

ما فقط

شربت‌های گوارا

و نذری‌های معطر

                  داریم

و نوشابه‌های

              گازدار.

 

 

سوم/ داماد

 

قاسم

بیاید

موهای تافت زده و

         کفش‌های برق انداخته‌ی ما را

                            ببیند

ببیند

ما چه طور

دامادی‌مان را

          به عاشورا

                 آورده ایم؟!

 

چهارم/ جنگ

 

هر روز

       عاشوراست

وگرنه

این همه لشکر

هر سال

      به جنگ تو

              نمی‌آمدند.

 

 

پنجم / ترجمه

 

«هل من ناصر ینصرنی» ات را

چه کسی

برای

        دهل‌های «یاماها»،

        طبل‌های ژاپنی ،

        شمشیرهای سامورایی و

        سازها و جازهای مدرن

ترجمه کرده است؟

 

ششم/ فراموشی

 

این روزها

بچه‌ها

        چشم‌های شان را

و جوان‌ها

           دل‌شان را

                    به هیئت می‌برند

اغلب

سرهامان را

        در خانه

               فراموش می‌کنیم.

 

 

هفتم/ روضه

 

مطهری

امسال

تنها

     برای تو

            روضه خواند.

 

هشتم/ طبل

 

می‌گویند

          رباب

           در کربلا نبود

اما من

به چشم خودم دیدم

      ترومپت

      ارگ

و حتی ساکسیفون هم

                      آمده بودند.

 

 

نهم/ سبز

 

تا چشم کار می کند

فقط خون

فقط نیزه

انگار هیچ نخلی

در جهان نروییده است

هیچ عیدی

هیچ سازی

هیچ لبخندی

حتی پیامبر هرگز

شالی سبز به کمر

نبسته است!

 

دهم/ سید

 

از میدان انقلاب

دنبال امام حسین می‌گردم

اینجا پر است

از سرنیزه‌هایی که

سیادتم را نادیده می‌گیرند

و چشم بسته

مرا به عشرت آباد می‌برند

 

حتما اینجا را هم ببینید

 

 

 

 

بعد از سکوت / پنجم

بارش

 

می بارید

و بالا می آورد

همه ی دریاهای نمک سود

و ملوانان و جاشوان

                   کارائیب را

که تو

دزد دریایی یک چشم

                درست افتادی

                پشت همین در

و هنوز نقشه ی جزیره ی گنج

        نمدار و گنگ

        در دستت بود

آخرین جرعه ی

آب معدنی ام را

          سر می کشم

و چترم را

باز می کنم

در خلوت

خیابانی

که از اشباح

             لبریز است

و آخرین چراغ

جنازه ی کابوسی است

که بر تیر خمیده ی برق

تاب

      می خورد.

حتما اینجا را هم ببینید